خدا...............

دیرگاهیست که تنها شده ام

غصه غربت صحرا شده ام

&&&&&&&&

من که بی تاب شقایق بودم

همدم سردی یخ ها شده ام

&&&&&&&&

دگر آینه ز من بی خبر است

که اسیر شب یلدا شده ام

&&&&&&&&

کاش چشمان مرا خاک کنید

که نبینم چه تنها شده ام

[+] نوشته شده توسط سالوادور در 22:23 | |

خیلی ......

یقین دارم که می دانی

صدای غربت من را از احساسم تو می خوانی

شدم از درد تنهایی گلی پژمرده و غمگین

بیا ای ابر پاییزی که دردم را تو می دانی

[+] نوشته شده توسط در 12:8 | |

چرا هیچ خبری ازت نیست

دیشب از دلتنگی بغض گلویم را شکست

گریه ای شد بر فراز آرزوهایم نشست

من نگاهت را کشیدم روی تاریخ غزل

تا بماند یادی از روزی که بر قلبم نشست

[+] نوشته شده توسط در 11:16 | |

من و تنهایی و درد

یک نفر نیست بپرسد از من

که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی ؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران ، خبر گمشده ای می جویی

راستی گمشده ات کیست؟

کجاست؟

[+] نوشته شده توسط در 11:14 | |